صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 28 روز سن داره

صدفی نمک خونه

صدفی عاشق عکس

از بس که ازت عکس گرفتیم دیگه خودت اوستا شدی.تا موبایلو میگریم دستمونو میگیم صدف وایستا ازت عکس بگیریم ژست میگیری یا لباتو غنچه میکنی ،یا گردنتو خم میکنی ،یا دستاتو میاری کنار صورتت.خلاصه فیگور میگیری دیگه. چند شب پیش شام رفتیم پیتزا بخوریم.من که هیچی از خوردنم نفهمیدم.یه صندلی به اسم صندلی کودک بهمون دادن نه حفاظی داشت نه چیزی.دست آخرم آقا اومد گفت مواظب بچه باشین هر شب چند تا بچه از روی این صندلی میافتن پایین.. شام که به من کوفت شد.تو همون هاگیر واگیر خوشمزگیت گل کرده بود و شکلک در میاوردی منم چند تا ازت عکس گرفتم.. این فیگور جدیدته! گلاب بروتون شورتتو کشیدی به سرت !!!!!!!! این عکسارو باباجون روز تولد امام رضا از...
18 مهر 1390

دعوت از دوست جونا

دوست جون جونا!لفطا به وبلاگ داداشی جونمم سر بزنین .خیلی خوکشله. مامانی جونم داره خاطراتشو مینویسه. خواهش میکنم برین ببینی.اینم آدرسش : http://www.sepehr77.niniweblog.com/"یه پسر آسمونی" ...
14 مهر 1390

جمعه ی نا آروم

دیروز از صبح (صبح ما ساعت ١١ است)که از خواب بیدار شدی مدام بهونه گیری میکردی. نمیدونم چرا ؟سابقه ی این کارارو نداشتی. تازه از خواب بیدار شده بودیم که عمه جون زنگ زدن که اگه بعد از ظهر خونه هستیم با مادر جون اینا بیان خونمون. منم گفتم تشریف بیارین. داشتم تدارک سفره ی صبحونه رو میدادم اما عسلکم!ول کن نیودی و هی گریه میکردی. خلاصه ساعت ٥/١٢ بود که تازه نشستیم برای خوردن صبحونه. سر اینکه استکان داغ چای رو دستت بگیری کلی گریه کردی.تا اینکه بالاخره بابا ترفندی پیاده کردو چایی رو توی شیشت ریخت .ساکت شدی. بعد از صبحونه خونه ی آنا جون تماس گرفتم متوجه شدم مامان بزرگ پسرخاله جون سکته کردن و بیمارستانن. طفلی خیلی براشون ناراحت شدم.قرار ش...
9 مهر 1390

امون از دست تو دختر!

از وقتی از مسافرت برگشتیم اخلاقت یخورده تغییر کرده اونم از نوع منفی. وقتی یکی میاد خونمونو میخواد بره زودتر از اونا آماده ی رفتن میشی هی دستشونومیگیری و در حالیکه گردنتو کج میکنی میگی بلیم ماشین. موقع رفتنم که میشه میزنی زیر گریه. یا وقتی خودمون میریم مهمونی موقع خداحافظی دوست نداری تو ماشین خودمون بشینی و گریه زاری راه میندازی که بری توی اون یکی ماشین. دیشب که رفتیم دیدن امیر علی کوچولو(نوه ی دایی من)خیلی گل بودی مثل یه خانم با شخصیت نشسته بودی و از خودت پذیرایی میکردی. وقتی نی نی رو آوردن با تعجب بهش نگاه میکردی .ادای گریه کردن نی نی کوچولو رو خوب یاد گرفتی در بیاری. اما وای وقتی می خواستیم برگردیم خونه.محله رو رو سرت گذا...
6 مهر 1390

دخمل فعالم

عزیز دل مامان یه مدت خیلی شیرین تر شدی.به قول اطرافیان کارات بزرگتر از سنته. امروز قراره تا یه ساعت دیگه بریم خونه ی دایی جون دیدن نوشون. آقا بیژن _پسر دایی من_ یه ماهه صاحب یه پسر کاکل زری شده. ظهر که یخورده وقت آزاد پیدا کردم نشستم تا هدیه ایی رو که واسه ی نینی خریدیمو کادوش کنم.اما از شما وروجک خانم یادم رفته بود. تو خیلی دوست داری تو هر کاری یه خودی نشون بدی .زودتر از من دیدم آمدی هی خودتو کنار من جا میدیو میگی اشیَم یعنی بشینم. تا شروع کردم به کادو کردن اولین چسبو که کندم شما دست به کار شدی چسبو میگرفتی و میکشیدی و هی میگفتی اسبی:یعنی چسب خلاصه مجبورم کردی تا بقیه کادو کردنو ایستاده و روی میز انجام بدم. گفتم یخورده به ابرو ه...
5 مهر 1390

جلسه ی مشاوره!

چند روز پیش آنا جون گفتن یکی از همسایه هاشون که دکتر روانشناسه تصمیم گرفته تا جلسه های مشاوره رایگان واسه ی همسایه ها بذاره.بمام گفتن حتما بیان. منم که بعد از این سفر نیاز شدید به یه مشاوره داشتم به امید آرامش و رسیدن به انرژی مثبت ساعت 4 که بابایی از اداره اومد حاضر شدم دخمل نانازی رو هم که از قبل آماده کرده بودم .چون دیدم شما خوشگل خوابیدی به بابایی گفتم خودم با آژانس میرم اما بابا جون گفت خودم میرسونمت .بالاخره راه افتادیم به سمت خونه ی آناجون . به محض اینکه بابایی اومد تو ماشین تو رو بده بغلم از خواب بیدار شدی. قربونت بشم که ماشاالله هر موقع از خواب پا میشی خوش اخلاقی. رفتیم خونه ی خانم دکتر .خاله نوشینم بود.چند تا از همسایه هام او...
4 مهر 1390

مدرسه ها باز شده.

تبریک مخصوص به همه ی دانش آموزاو معلمای مهربون .سال تحصیلی جدید شروع شد . دنگ و دنگ و دنگ .صدای زنگ مدرسه بلند شد.سپهر جونم تبریک .داداشی جونم امیدوارم امسالم نمره های خوب بیاری. یادش بخیر روز اول مهر. چقدر دلهره داشتم.با لباسای نو وارد مدرسه میشدیمو دنبال دوستای سال قبل میگشتیم. اما الان منو دخملی تنها تو خونه لحظاتو میگذرونیم.  با تابش خورشید خانوم در روز یکشنبه سال تحصیلی ٩٠-٩١ هم آغاز شد.   ...
3 مهر 1390

خاطرات شمال

میدونستم آب بازی رو دوست داری اما نمیدونستم تا این حد از دریا خوشت بیاد .راستی مامانی این سفر در اصل دومین سفر دریایی تو بود.اولین بارش وقتی بود که تو تازه یه ماه بود که تو دل مامان بودی . وقتی فیلم این عکسو ببینی میفهمی که چقدر ذوق زده شده بودی .وقتی موج به پاهای کوچیکت میزد حسابی ذوق میکردیو خوشحال میشدی. قرار نبود خیلی خیس بشی اما کمکم حسابی خیس شدی در نهایتم با عمو مسعود رفتی تو قایق بادیو کلی لذت بردی. اینجا خونه ی خاله حوا یکی از خاله های بابا بود.خیلی مهربون بودن.اینجا به همه بخصوص بچه ها و آقایون خیلی خوش گذشت. سه تا سگ داشتن .این دوتا که تو عکسن خیلی خطری نبودن اما یه پا کوتاه داشتن که بقول مهیار نوه ی خاله حوا پاچه ...
3 مهر 1390

سلام !من برگشتم!!!!

سلام سلام .همگی سلام. دوست جونای خوبم دلم واست تنگ شده بود .یه بووووووووووس آبدار واسه ی همتون از طرف خودمو صدفی و داداشی. چند روز از مسافرت برگشتم اما اونقدر کار داشتمو برنامه هام بهم ریخته بود که نشد به وبلاگ سر بزنم. امروز روز اول سال تحصیلیه.داداشی طفلکی ساعت١٠/٦ صبح آماده شدو رفت پائین منتظر سرویس.باباییم آماده شد بره اداره بازم منو تو گلم تنها شدیم. تو که مثل یه فرشته خوابیدی .منم این فرصتو غنیمت دونستمو اومدم پای کامپیوتر. گل دخترم بالاخره بعد از تقریبا ١٥ سال رفتیم شمال تا خونواده ی بابایی رو ببینیم. تعجب کردی نه؟! منو بابایی از وقتی ازدواج کردیم فقط یه بار رفتیم خمام (کمی بالاتر از رشت .فامیلای باباجون اونجا زندگی مکنن.)را...
3 مهر 1390